اسلایدر

داستان شماره 2112

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2112

داستان شماره 2112

 

يونس بن عبدالرحمان (امر به معروف)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتي كه امام كاظم عليه السلام وفات كرد در نزد وكيلان حضرت اموالي بسياري بود و بعضي به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منكر شدند و مذهب (وافقيه ) را تشكيل دادند .
در نزد زياد قندي هفتاد هزار هزار اشرفي ، نزد علي بن ابي حمزه سي هزار اشرفي بود . يونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضا عليه السلام مي خواند ، و مذهب وافقي را باطل مي دانست . آنان براي او پيغام دادند : براي چه مردم را به حضرت رضا عليه السلام دعوت مي نمايي ، اگر مقصد تو پول است ترا از مال بي نياز مي كنيم . زياد قندي و علي بن ابي حمزه ضامن شدند كه ده هزار اشرافي به او بدهند تا ساكت شود و حرفي نزند .
يونس بن عبدالرحمان )گفت : از امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام روايت كرده ايم كه فرمودند : هر گاه بدعت در ميان مردم ظاهر شد ، بر پيشواي مردم لازم است كه علم خود را ظاهر كند (تا مردم را از منكرات باز دارند) ، و اگر اين عمل را نكند خداوند نور ايمان را از او مي گيرد .
در هيچ حالي من جهاد در دين و امر خدا را ترك نمي كنم . پس از اين صراحت گويي يونس ، آن دو نفر (زياد و علي بن ابي حمزه ) با او دشمن شدند

منتهي الامال 2/253

[ شنبه 12 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2111

داستان شماره 2111

 

واقعه اي شگفت انگيز از زائرين مشهد

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم فاضل عراقي در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجري قمري اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مي كنند عده اي از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مي آيند و مدتي توقف مي نمايند . خرجيشان براي برگشت تمام مي شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمي توانند بمانند و نمي توانند برگردند . متوسل به حضرت رضا(ع ) مي شوند كسي هم به آنها قرض نمي داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مي خواستند دسته جمعي به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مي گذارم . گفتند ما خرجي راه نداريم گفت آن را هم مي دهم گفتند مقداري هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهي را نيز مي پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد . آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مي چرانم و قدري استراحت مي كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتي گذشت خبري از آن شخص و قاطرهايش نشد . ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابي است لكن هيچ اثري از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمي گردند تا در بيابان نميرند . بارشان را بستند حركت كردند مقداري كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربي اينجا ؟ ! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسي بن جعفر و جوادالايمه افتاد شوق عجيبي پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مي شوند مردم خبردار مي گردند و اين قضيه تاريخي از مسلمات است .

چهل داستان      نوشته اكبر زاهري

[ شنبه 11 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2110
[ شنبه 10 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2109
[ شنبه 9 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2108

داستان شماره 2108

حسن برخورد با مردم

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

يسع بن حمزه مي گويد: در مجلس حضرت رضا (ع) بودم و جمعيت بسياري در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال مي كردند و از احكام حلال و حرام مي پرسيدند و امام رضا(ع) پاسخ آنها را مي داد، در اين ميان ، ناگهان مردي بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع) عرض نمود: من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجي راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجي راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهايش برخوردار نموده است ، وقتي به وطن رسيدم ، آنچه به من داده اي معادل آن ، از جانب شما صدقه مي دهم ، چون خودم مستحق صدقه نيستم . امام رضا به او فرمود: بنشين ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهاي آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سليمان جعفري و خثيمه در خدمت امام مانديم . امام (ع) به ما فرمود: اجازه مي دهيد به خانه اندرون بروم ؟ سليمان عرض ‍ كرد: خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است . حضرت برخاست و وارد حجره اي شد و پس از چند دقيقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراساني كجاست ؟ خراساني بر خاست و گفت :اينجا هستم .
امام از بالاي در دستش را به سوي مسافر دراز كرد و فرمود: اين مقدار دينار را بگير و خرجي راه خود را با آن تاءمين كن ، و اين مبلغ مال خودت باشد ديگر لازم نيست از ناحيه من ، معادل آن صدقه بدهي ، برو كه نه تو مرا ببيني و نه من تو را ببينم . مسافر خراساني پول را گرفت و رفت .
سليمان به امام رضا عرض كرد: فدايت گردم كه عطا كردي و مهرباني فرمودي ولي چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادي و پشت در خود را مستور نمودي ؟! امام رضا(ع) در پاسخ فرمود: مخافة ان اري ذل السّؤال في وجهه لقضائي حاجته : از آن ترسيدم كه شرمندگي سؤال را در چهره او بنگرم از اين رو كه حاجتش را بر مي آورم . و آيا سخن رسول خدا (ص) را نشنيده اي كه فرمود: المستتر بالحسنة تعدل سبعين حجة ، والمذيع بالسّيئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: پاداش آنكس كه كار نيكش را مي پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه مي كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را مي پوشاند، (درصورت توبه) مورد آمرزش خدا قرار مي گيرد

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

[ شنبه 8 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2107

داستان شماره 2107

اي محبوب دلم برخيز

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت رضا ( ع ) با حالت مخصوصي گريان ، در كنار كعبه ايستاده بود و با خانه خدا وداع مي كرد و پس از طواف به مقام ابراهيم ( ع ) رفت و در آنجا به نماز ايستاد .
موفق ، مي گويد : حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل رفت و در آنجا نشست و به راز و نياز مشغول شد ، نشستن آن حضرت طول كشيد و به حضور آن حضرت رفتم و عرض كردم : ( فدايت گردم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) فرمود : ( نمي خواهم از اينجا جدا گردم ، مگر اينكه خدا بخواهد ) آن حضرت اين سخن را گفت ، اما بسيار غمگين به نظر مي رسيد .
نزد حضرت رضا ( ع ) رفتم و گفتم : ( حضرت جواد ( ع ) كنار حجر اسماعيل ( ع ) نشسته و نمي خواهد برخيزد ) امام رضا ( ع ) نزد حضرت جواد ( ع ) آمد و فرمود : قم يا حبيبي : ( اي محبوب دلم برخيز ) .
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : نمي خواهم از اين مكان برخيزم ، امام رضا ( ع ) فرمود : اي محبوب قلبم چرا برنمي خيزي ؟
حضرت جواد ( ع ) عرض كرد : ( چگونه برخيزيم با اينكه شما را ديدم به گونه اي با كعبه ، خانه خدا ، وداع مي كردي كه ديگر به اينجا باز نمي گردي .
اما رضا ( ع ) فرمود : ( ا ) .
آنگاه حضرت جواد در حالي غمگين بود ، برخاست و همراه پدر حركت كرد .
آري امام جواد ( ع ) با اينكه كودك بود ، از حالات پدر دريافت كه او مي خواهد به سفري برود كه بازگشت در آن نيست ، از فراق و غربت پدر غمگين بود ، مي خواست كنار كعبه بيشتر بنشيند و براي پدر دعا كند ، ولي چه مي تواند كرد كه طاغوت زمان ( ماءمون ) حضرت رضا ( ع ) را با اجبار به خراسان برد و بين حضرت جواد ( ع ) با پدر ، فراقي جانكاه پيش آمد كه حدود سه سال طول كشيد ، وبعد كه امام جواد ( ع ) حدود هفت ساله بود ، كنار جنازه مسموم شده پدر آمد

[ شنبه 7 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2106
[ شنبه 6 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2105
[ شنبه 5 بهمن 1394برچسب:داستانهای امام رضا ( ع, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد